بچه های من

خدا به من رحم کرد

دیروز یک چوب بزرگ  که بابا برا محافظت از خودش تو مرز داشته فرزاد  آوردی تو خونه بهت گفتم چرا این رو آوردی الکی گفتی برای اینکه تو سر تو بزنم  بهارم باور کرده روم به طرف بابا بود داشتم حرف می زدم  یک دفعه یک چیزی تو سرم فرود آمد اینم لطف بهار خانوم خدایا شکرت که سالمم
20 بهمن 1391

فرزاد و همراه بابا

دیشب گوشی بابا زنگ می زداونو تو خونه گذاشته بود تو رفتی و گوشی را برداشتی صدای گوشی بلند بود من حرف های اون طرفی را می شنیدم  بهت گفت وقتی بابات آمد بگو نزاد عبدالله زنگ زد یادت نره پسرم وقتی گو شی قطع شد گفتی مامان به بابا بگو عرب نزاد باهاش کار داره
14 بهمن 1391

تولد

دیروز تولدم بود 24 ساله شدم شنیدم استاد فرشچیان هم بهمنی  ای ول به همه بهمنی ها دیروز خیلی خوب  بود خدایا شکرت .دربی هم که بود اگر پرسپولیس می برد شرط کرده بودیم با بابا که بریم منو دور بدهد که نبرد .
7 بهمن 1391

کچل کردن بهار

فرزاد یک قیچی برداشتی و موهای بهار رو بریدی به طوری که رفتیم با بهار بازار یک لحظه تو مغازه بهار کلاهش برداشت بابات گفت تو خونه برامون عادی شده ولی تو آنجا که برداشت زود سرش گذاشت کلاهش تا کسی سرش رو نبینه 
4 بهمن 1391

خواب

جدیدا شب ها فرزاد خیلی دیر می خوابی. نزدیکی های یک شب روز که اصلا نمی خوابی که بگم چون روز خوابیدی. صبح به سختی بیدار می شوی با سرویس که نمی ری که به صبحگاه نرسی اگر ساعت هفت با سرویس بری وقتی دم در وایستادی همش میگی خوش به حال اینایی که دیر بیدار می شوند توی همین هفته بود که کلیدهای ماشین بابا را گذاشته بودی تو کمد. لباسات را پوشیده بودی ولی دراز کشیده بودی اینقدر به این درو اون در زدیم بالاخره ساعت هشت شد بابا گفت زنگ بزن تاکسی تا تو حرف زدی وگفتی کلید های ماشین کو  اما بابا می گه وقتی رفتم بچه ها تو کلاس بابات دعوا راه انداخته بودند بابات میگه آبروم رفت.
4 بهمن 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بچه های من می باشد